صفحه نخست فرهنگ |
به مناسبت درگذشت زهره وفایی نویسنده، ژورنالیست، ناشر و فعال فرهنگی آذربایجان.
خانم زهره وفایی، مدیرمسئول ماهنامه انتقادی-فکاهی جوالدوز، صاحب امتیاز انتشارات زینب پاشا و مولف-تدوین گر ده ها کتاب بوده که از آن جمله میتوان به: اوشاق مکتبی، نام آوران آذربایجان(۵جلد)، حمام و نقش آن در فرهنگ آذربایجان، آلقیشلار و قارقیشلار، ائل بایاتیلاری، اویونلار، سینامالار، خوردنیهای رایج در آذربایجان، پئشهلر، لایلا-لار، قابلار، نامها و نامیدهها، گئییملر، سومِرلرین موسیقیسی، آنا، اوروج، اؤلچولر، مزدک، حیدر عم اوغلو، قارین قولو جوجه، آختار-تاپ، ضربالمثللر، باهار، اوروج، تاپماجالار، ال اله، ۹۹حکایه،شاهسونلر، ائل ماهنیلاری، قارا قوینلولار-آغ قویونلولار، قاچ توتو...بوده است.
پرده اول:
وارد دفتر مجله جوالدوز می شوم. کف دفتر موکت است و میخواهم کفشهایم را دربیاورم که مرحوم علائدین حبیبی می گوید با کفش وارد شوید.
راهنمایی می کنند اتاق مدیر مجله که یک خانم است.
روی میزش کتابی قرمز با عنوان جوالدوز قرار دارد. اسمم و شغلم را می پرسد.می گویم شاگرد مکانیک هستم. دستهای سیاهم را پشتم قایم می کنم.
کارهایم را می گیرد.حرفی نمی زند. میزنم بیرون سوار دوچرخه ام می شوم و از خجالت اینکه من بدون تحصیلات هنری، چطور جرات کرده ام کاریکاتور بکشم، یک ماه آن طرفها آفتابی نمی شوم.
پرده دوم:
از دکه روزنامه فروشی سر خیابان دارایی شماره دوم مجله جوالدوز را می گیرم. هر یازده کاریکاتوری که کشیده بودم چاپ شده اند. چون اسمم یادشان رفته، زیر کارم تایپ کرده اند
ر.اصغری
و من این امضای تقدیری را سالها حفظ کردم.
پرده سوم:
شانزده سالم است سال ۱۳۶۹. در مجله جوالدوز استخدام شده ام.
با تشویق خانم وفایی به دبیرستان برگشته ام. زیر زمین خانه خانم وفایی در خیابان بهادری نویسندگان و شعرا جلسه تشکیل داده اند
مرحوم نجاراوغلو...مرحوم عاشیق قافار...دکتر فیض الهی...مرحوم حسینی... و دود سیگار و نور کم فروغ زیر زمین و صدای استکانهای چایی می چرخد...
نگران هستیم بریزند و بگیرند.
از هویت ملی و رویدادها صحبت می کنند...
خانم وفایی اشاره به من می کند که این هنرمندمان هم گویی شعری دارد. میخوانم.
تاپ تاپ..مدّی...دو تا مانده طوسی...یکی گذشته عنابی...تاپ تاپ...صدای پای مورچه هاست که رژه می روند...
پرده آخر:
اول مهر ۱۴۰۳ روز بارانی و دلگیر کننده خبر کوچش به دنیای ابدی را می شنوم.سخت است در مورد زینب پاشای زمانه بنویسم ولی اگر بنویسم یک کتاب می شود از او و مکتب جوالدوز که یک به یک خزان شدند و در شکل گیری اندیشه هویت جویانه ام بذرها کاشتند.
برایم روز بسیار سختی خواهد بود همراه با باران گریه هایم را بخورم.
خنده خانم وفایی را به خاطر می آورم که ماموری در زندان به او گفته بود می خواهی مجسمه ات را در تبریز برپا کنند؟
بلی روزی که دستمان به دهانمان رسید مجسمه او را با بالهایی از کتاب ایجاد خواهیم کرد.
ملت ما بر بال این فرشتگان ایستاده است.
باشیز ساغ اولسون
رحیم آغ بایراق
تاریخ
2024.09.26 / 18:18
|
نویسنده
رحیم آق بایراق
|