بالا

بخشی از کتاب خاطرات استاد محمد علی فرزانه

صفحه نخست نویسنده
12 Punto 14 Punto 16 Punto 18 Punto

کتاب سالهای سپری شده» شرح خاطرات با ارزش استاد محمدعلی فرزانه از دوران کودکی و مبارزاتش در سال‌های پر آشوب دهه بیست و سی شمسی در شهرهای تبریز و تهران است. مرحوم استاد فرزانه، ادیب، پژوهشگر، محقق و فولکلور شناس آذربایجانی در سال ۱۳۰۲ شمسی در تبریز به دنیا آمد. شصت سال از عمر پر بارش را صرف تحقیق، ترجمه و تألیف کرده و حدود چهل جلد کتاب و دهها مقاله در باره فرهنگ، تاریخ و زبان ترکی آذربایجانی به رشته تحریر در آورد.

Axar.az بخشی از خاطرات استاد را که در سایت تریبون درج شده است، تقدیم خوانندگان گرامی مینماید.

در سال 1319 شمسی، مدتها قبل از امتحان کلاس نهم که ضمناً امتحانی برای انتخاب شغل معلمی هم بود، من تصمیم گرفته بودم که در دانشسرا2 اسم نویسی کنم.در آن زمانها دانشسرا پناهگاهی بود برای بچه هایی که امکان تحصیل آزاد را نداشتند. اینها برای اینکه بتوانند در مدت کوتاهی کاری پیدا کرده و به خانواده شان کمک کنند، در دانشسرا اسم نویسی می کردند. من از زمانی که در کلاسهای پایین تر درس می خواندم با حال و هوای دانشسرا آشنایی داشتم.

جوانهایی که از تبریز و یا دیگر شهرهای آذربایجان در اینجا قبول می شدند، بعد از اتمام تحصیل بر اساس تعهدی که داده بودند، می بایستی در شهرها و یا قصبه های دور و نزدیک به معلمی مشغول می شدند. می توان گفت که در این سالها اگر چه سیاست فارس کردن آذربایجان در اینجا کم کم خودش را نشان می داد، اما هنوز خیلی شدید نشده بود. جوانهایی که دانشسرا را تمام کرده به شهرهای دیگر آذربایجان می رفتند، برای تفهیم کردن بهتر مطالب، حتی درس فارسی را هم به زبان ترکی توضیح می دادند. ولی دانشسرایی که من در سال 1319 شمسی در آن اسم نویسی کردم، از این لحاظ و لحاظ دیگر با دانشسرای قبلی فرق داشت. این فرق از زمانی شروع شد که دانشسرا از ساختمان کهنۀ چهار اطاقه به ساختمان مفصل و مجهز تازه اسباب کشی کرد. از آنجایی که این ساختمان به قسمت شبانه روزی مجهز بود، آنهایی را که شبانه روز در آذربایجان در آرزوی تسلط شوونیزم بودند، به خیال دیگری انداخته بود. آنها عوض دادن امکان مسکن به جوانان فقیر شهرستانی آذربایجانی، به جوانانی که از شهرهای مختلف فارس نشین آمده بودند، جای می دادند.

در سالهایی که در دانشسرا مشغول به تحصیل بودم، دو نوع شاگرد در آنجا درس می خواندند. شاگردان فارس زبان که در قسمت شبانه روزی دانشسرا می ماندند و شاگردان آذربایجانی که روزها در دانشسرا درس می خواندند و شبها به خانه هایشان بر می گشتند. البته جوانانی که از مناطق فارس نشین آمده بودند، اکثراً از خانواده های فقیر بودند که از بد حادثه به اینجا پناه آورده بودند. برای همین بین آنها و بچه های آذربایجانی فرق چشمگیری وجود نداشت. لاکن مسئولین دانشسرا با سیاستی که در پیش گرفته بودند، باعث بوجود آمدن سوء تفاهم و تضادهایی بین این دو گروه می شدند. در کارهای روزانه به فارس زبانها برتری داده، با آنها مثل بچه های تنی و با آذربایجانی ها مثل بچه های ناتنی رفتار می کردند. از عیب و ایراد فارسها چشم پوشی کرده، مرتب سعی در پیدا کردن عیب و ایراد جوانان آذربایحانی بودند. حتی در خیلی از موارد آنها را غیر اجتماعی خوانده و با آنها رفتار زشتی داشتند.

این رفتارها همان قدر که زشت بود، دور از حقیقت هم بود. خیلی از جوانان آذربایجانی از لحاظ اخلاق و رفتار نمونه و لایق معلم شدن بودند. در حالیکه بین دانشجویان فارس زبان تعداد کسانی که رفتار ناشایست داشتند، کم نبود. اگرچه بین اینها بعضی ها درس خوان بودند ولی خیلی هاشان به هیچ قانون و نظامی پایبند نبوده و حتی خیلی وقتها در میخانه های پاساژ3 و یا خانه های عمومی آنروز تبریز که «قره دام- داش»4 نامیده می شد، پلاس بودند. با اینکه در آذربایجان برای ثبت نام در دانشسرای تبریز به اندازۀ کافی داوطلب وجود داشت، معلوم نبود به چه علت این جوانان را از نقاط مختلف ایران از یزد، کرمان، کاشان و کرمانشاه به اینجا می آوردند.

با توجه به رفتار این جوانها، بی شک و شبهه هدف از آوردن اینها به تبریز نمی توانست صادر کردن اخلاق باشد. هدف اصلی کمک به سیاست فارسیزه کردن جوانان آذربایجانی بود. این جوانان از دانشسرای تبریز فارغ التحصیل شده، با معلم شدن در مناطق دور و نزدیک آذربایجان، سعی در عوض کردن زبان مردم و بخصوص زبان بچه هایی را که درس می خوانند، می کردند. لاکن خنده دار بود که این کار در عمل نتیجۀ عکس داد. اینها بلافاصله بعد از تمام کردن دانشسرا از اینجا فرار کردند. رفتند و موقع فرار کردن هم نه دلخوشی فارس کردن آذربایجانیها، بلکه دلخوری ترکی یاد گرفتن خودشان را برای آنهایی که سعی در فارس کردن آذربایجان داشتند، باقی گذاشتند.

ما بومی ها، سال اول را با این وضعیت و در چنین شرایط اختناق پشت سر گذاشتیم. برتری دادن بی مورد و حمایت از بچه های فارس زبان باعث می شد که بعضی وقتها با این بچه ها اختلاف نیز پیش بیاید. این بحثها خیلی وقتها در محیط درس از مسائل کوچک شروع شده و به مسائل عمومی کشیده می شد. هر نتیجه ای که این بحثها داشت و یا نداشت، آنها بعد از آن در جائی جمع شده و سرود می خواندند. اکثراً آنها این سرود را می خواندند:

پر از مهر شاه است ما را روان بدین کار داریم شاها توان

که جاوید بادا سر تاجدار خجسته بر او گردش روزگار

ولی هنوز سال دوم دانشسرا شروع نشده بود که اوضاع کاملاً بهم خورد. در سوم شهریور سال 1320 شمسی قسمتهای شمالی و جنوبی آذربایجان از طرف قوای متفقین اشغال شد. آنهایی که پرچم شوونیزم را بلند کرده و هل من مبارز می طلبیدند، در یک چشم بهم زدن با چمدانهایشان فرار کردند. پایه های استبداد شل شده و ناله هایی که بیست سال در سینه ها حبس شده بود، تبدیل به فریاد شد.

وضع سیاسی مملکت کاملاً عوض شده بود. در سال دوم که شروع شده بود، بجز پنج شش نفر از بچه های فارس، بقیه فرار کرده و رفته بودند. آنهاییکه مانده بودند، این دفعه از تهران نه با شعار «مهر شاه» بلکه با نغمۀ دیگری برگشته بودند. آنها بعضی وقتها پنهانی یا آشکار این نغمه را سر می دادند:

از چه ای پست دون همت/ای مایۀ ننگ ملت/اکنون نداری بجز خواری و گرفتاری و غم/ مال ملت خوردی/جان عجب در بردی...

الان برای شبانه روزی نکردن بچه های آذربایجانی هیچ بهانه ای نمانده بود. ولی در دانشسرای تبریز هم مثل خیلی از موسسات دیگر هنوز هم فضای شوونیستی حفظ شده بود. مسئولان دانشسرا مدتی منتظر آنهایی که هرچه به دستشان رسیده بود برداشته و رفته بودند، ماندند. وقتی از برگشتن آنها نا امید شدند، به فکر تعطیل کردن قسمت شبانه روزی افتادند. چون روزنامه های بومی با این مسئله مشغول شدند، بالاخره مجبور به قبول کردن بچه های بومی در قسمت شبانه روزی شدند. بعد از اینکه به این کار مجبور شدند، تصمیم گرفتند که جهت قبول کردن چهل نفر برای قسمت شبانه روزی که ظرفیت پنجاه نفر را داشت، کنکوری بگذارند!! چون این مسئلۀ کنکور بیخود و بی جا بود، داوطلبان اول تصمیم گرفتند که در آن شرکت نکنند، بعد هم تصمیم گرفتند که در آن شرکت کرده ولی ورقه ها را یا سفید برگردانند و یا به سوالها جوابهای غلطی بدهند. از بقیه خوب اطلاعی ندارم، ولی من در اکثر ورقه ها صفر گرفته بودم...

در سالهایی که ما در دانشسرا بودیم مدیر دانشسرا (و یا آنطوری که در آن سالها مد شده بود رئیس) علی دهقان بود. دهقان به روحیۀ شوونیزم که در آن سالها در همه جا و بخصوص در دانشگاه تهران حاکم بود، عادت کرده بود و سعی هم داشت که آن را به مرحلۀ عمل برساند. دهقان بین تمام مدیرانی که تا آنوقت دیده بودم، ازهمه لایق تر بود ولی با تمام قوا خودش را به شوونیزم فارس چسبانده بود. او با اینکه در آذربایجان بدنیا آمده بود و در گهواره با لالاییهای شیرین مادرش خوابیده و از بدو تولد با زبان مادری اش الفت گرفته بود، ولی از مدیری مدرسه گرفته تا مقام استانداری اش در هر جا که بود بر علیه زبان مادری و هویت ملی اش عمل کرده و از آنهایی شده بود که در رویاهایش خواب فارس زبان کردن آذربایجانی ها را میدیدند. مسئلۀ دهقان و روشنفکران آذربایجانی که مثل او بودند، همیشه فکر مرا بخود مشغول می کرد. چطور می تواند امکان داشته باشد که انسان به خونی که در رگهایش جاری است، به زبانی که با مادرش، با دختر و پسرش و با شریک زندگی اش صحبت می کند، اهانت کند و آنرا زبانی بنامد که فلان دولت یا حکومت برای ما به ارمغان آورده است. اگر دهقان در سالهایی که استاندار آذربایجان بود، به علت زیادی کار و یا به هر علت دیگری نتوانسته بود مناطق قره داغ، سراب، ساوالان، خلخال و یا جاهای دیگر آذربایجان را بگردد و لذا نتوانسته بود در آنجا انسانهائی را که نسل اندر نسل به این زبان صحبت کرده اند و در طول تاریخ آرزوهایشان، غمهایشان، خوشحالیشان و حسرتهایشان را در قالب بایاتیها، نغمه ها و مثلها بیان کرده اند، ببیند، حتماً در بچگی در سالهایی که در اطراف مراغه و ارومیه می گشته، از دور و نزدیک شاهد نمونه هایی زنده از این انسانها بوده است.

از مطلب دور شدم. از سالهایی که در دانشسرا درس می خواندم و از وقایعی که در آنجا اتفاق افتاد، صحبت می کردم. اولین سال تحصیلمان در دانشسرا، مسئول قسمت شبانه معلم فارس زبانی بود بنام فخرالدینی. تدریس درسهای ادبیات و پداگوژی هم به عهدۀ او بود. اگرچه او هم اخلاق خاصی داشت، ولی صد بار بهتر از عدیلی بود. یکی از عادتهای او این بود که بین بچه ها در کلاس مناظره می گذاشت. چون در کلاس فارس زبانها در یک طرف و ترکها در طرف دیگری می نشستند، طبعاً مناظره بین این دو گروه انجام می گرفت. یک روز مناظره خیلی طولانی شد و بچه ها هرچه شعر در چنته داشتند، خواندند. و دیگر شعری برای خواندن نداشتند. یکی از فارس زبانها گفت:

- آقا شعر محلی هم میتوانیم بخوانیم.

- چرا که نه؟

یکی از آنها شعری از سنگسر و یا سمنان خواند. از او خواستند که شعر را به فارسی ترجمه کند. شعری زیبا و غنایی بود. از جمع ماها هم من گفتم:

- می توانیم ما هم شعر ترکی بخوانیم؟

فخرالدینی کمی سکوت کرد و بعد چون از پانزده بیست جفت چشمی که به او دوخته شده بود، خجالت می کشید، گفت:

- البته بخوانید. ولی نباید سیاسی باشد. باید غنایی باشد. من شنیده ام که اکثر اشعار آذربایجانی سیاسی هستند!! الان شما یک شعر بخوانید که اولش با «گ» شروع بشود.

نگاه بچه ها به من دوخته شد. من با آرامش خواندم:

گئچمه نامرد کؤرپوسوندن قوی آپارسین سئل سنی

یاتما تولکو دالداسیندا قوی یئسین اصلان سنی

بعد شعر را به فارسی ترجمه کردم:

از روی پلی که توسط آدم نامرد ساخته شده، گذر مکن حتی اگر با گذشتن از سیلاب غرق بشوی

پشت آدم روباه صفت پناه مگیر حتی اگر شیر ترا بدرد.

فخرالدینی و بچه ها سر تا پا گوش بودند. بعد یکی از آنها شعرگیلکی را که با «ی» شروع می شد، خواند. شعر با «خ »تمام می شد و ما باید «خ » می آوردیم، باز نگاهها به طرف من بود. فخرالدینی گفت:

ـ همیشه که یک نفر نمی شود. یکی دیگری باید جواب بدهد.

یکی از ما که یادم نیست کی بود، به صدا آمد:

خوبان شهری بیز دئییریک تاری ساخلاسین

مقصودوموز بودورکی ، بیزیم یاری ساخلاسین

(اگر ما می گوییم که خدا خوبان شهر را حفظ کند

منظور مان این است که خدا یار ما را حفظ بکند)

این دفعه اون طرف باید «ن» می آورد. یکی که نمی دانم کرمانشاهی و یا بختیاری بود، یک شعر خواند. الان ما باید «ش» می آوردیم. همه به هم نگاه کردند. ناچاراً باز من بصدا در آمدم:

شب هجران یانار جانیم تؤکر قان چشم گریانیم

اویادیر خلقی افغانیم قارا بختیم اویانماز می

این دفعه کسی ترجمۀ شعر را نخواست. مثل اینکه فارس و ترک همه آن را فهمیده بودند. حاضران در کلاس دست به قلم برده و می خواستند که آنرا یادداشت کنند. فخرالدینی وقتی این را دید، گفت: " مشاجره بس است. " بعد پرسید:

- شعر از چه کسی است؟

- " شعر از فضولی است." ولی نمی دانستم که شاعر کی زندگی کرده و کدام اثرها را نوشته است. کسی این را به ما یاد نداده بودند. حتی خود شعر را و این که از فضولی است را یک روز در نانوایی وقتی که نان می خریدم از دوست صمیمی و برادر صیغه ای پدرم شنیده بودم.

توضیحات:

1- اشاره به سیستم ترور و وحشتی است که بعد از شکست جنبش 21 آذر و سرنگونی حکومت ملی آذربایجان، توسط نیروهای نظامی ارسال شده از تهران، بزرگ مالکان و لومپنهای قداره بند طرفدار سلطنت در آذربایجان بر قرار شده بود.

2- تاریخ دانشسرای تربیت معلم تبریز با مبارزۀ ملی- دمکراتیک ملت آذربایجان در ایران گره خورده است. در این دانشسرا - که اکثراً فرزندان خانواده های بی بضاعت تبریزی و شهرستانی که بخاطر فقر مالی از رفتن به دانشگاه صرف نظر کرده و با تحصیل در آنجا شغل معلمی را انتخاب می کردند- نسلی از انقلابیون که در محیط فرهنگی و اجتماعی آذربایجان نقش بی بدیلی بازی کردند، تربیت شدند. از همنسلان زنده یاد فرزانه که در این دانشسرا تحصیل کرده و شغل معلمی را انتخاب کرده بودند، می توان به محقق مشهور پروفسور حمید محمد زاده و نقاش برجستۀ آذربایجانی پروفسور علی مینائی اشاره کرد. این دو از فعالان نسل اول جنبش 21 آذر بودند. از فارغ التحصیلان نسل بعدی این موسسه می توان به پداگوک و نویسندۀ مشهور آذربایجان صمد بهرنگی اشاره کرد.

3- تا انقلاب بهمن 1357 شمسی که با پیروزی آن مشروب فروشی در ایران قدغن شد، اکثر میخانه های شهر تبریز در محلۀ «پاساژ» مستقر بودند. این محل در نوع خود شاید نظیری در تمام شهرهای ایران نداشت. پاساژ به غیر از چند خانوار ارمنی و مسلمان که کار اکثر آنها نیز اساساً تهیۀ مواد اولیه برای میخانه ها بود، سکنۀ دیگری نداشت،. تا چند سال قبل از انقلاب که چند بار و میخانۀ مدرن در گوشه و کنار شهر احداث شد، برای تبریزی ها «پاساژ» محلی برای خوشگذرانی محسوب می شد.

تاریخ
2023.06.05 / 19:22
نویسنده
Axar.az
شهرها
سایر اخبار

چرا محمدشاه اول قاجار به لطفعلی‌خان زند رحم نکرد؟

زمین لرزه خوی نمی تواند باعث نگرانی جدی شود

نزاع ایران و اسرائیل به کدام سو می‌رود؟

غرب، دویست سال شیفته ترکان بود

مهر سلطان محمود غازان خان

توهمات ایرانشهری‌ها؛ ترکیه را ما ایرانیها آباد کردیم

نگاهی به ترکان آس و معنای کلمه آذربایجان

نقض تئوری «زبان آذری» توسط خود احمد کسروی

٣١ مارس روز گرامیداشت خاطره قربانیان نسل کشی ارمنی ها علیه آذربایجانی ها

سفیر ایران به دلیل سوال مربوط به حقوق تورکها در ایران عزل شد

اخبار روز