صفحه نخست نویسنده |
تک درخت گلابی
چندان پیر نبود، شاید ۴۰ سالش نشده بود اما موهایش سفید شده بود. از چشمانش شعله اشتیاقی بیرون میزد. هیجان زده بود. خیلی هم هیجان زده ... داشتیم بعد از گذشت ۳۰ سال دوری از خانه خود، به خوجالی بازمیگشتیم. هم غم بود و هم شادمانی! هر دو حس متضاد در درونمان سخت عجین شده و درآمیخته بود. از سویی، سیل خاطرات تلخ و آزار دهنده ۳۰ سال قبل، متصل هجوم میآورد. ذهن آشفته بود. اینکه خاک وطن بعد از ۳۰ سال با دلاوری سربازان رشیدمان از دست اشغالگران ارمنی تازه آزاد شده بود.
در مسیر که برمیگشتیم میدانستیم که خاکمان آزاد شده و داریم بسوی خانه برمیگردیم. به دیار کهن آشنا، انگار همه چیز داشت میخندید و به ما سلام میکرد! کوه و دشت حتی هر بوته کوچک تنیده در کنار جاده.
چند ساعتی بود که از باکو راه افتاده بودیم. دوستم حرفی نمیزد. در خودش غرق شده بود ... چهرهاش بارها خیس اشک شده بود. مناظر اطراف دلکش و زیبا بودند. با دقت و علاقه وافر به مناظر اطراف مینگریست. میخواست در نفسهایش مناظر را مانند هوای تازه به درونش بکشد. بیشتر به دنبال یک گم شده بود. نگران هم بود. پرسیدم: دنبال چه چیز هستی؟! پاسخی نداد. ۱۰ کیلومتری با خوجالی فاصله داشتیم. جایی رسیدیم. هیجان زده از من خواست:
از سرعت ماشین کم کنم. اطاعت کردم. با نگاههای جستجوگرش اطراف را مینگریست. آری دنبال یک گم شدهای بود. شاید هم دنبال نشانهای از یک گم شده. ماشین آرام در پیچ و خمهای جاده کوهستانی جلو میرفت. یکباره با تُن صدای نسبتاً بلند و هیجان زدهای گفت: همینجاست! نگه دار! سراسیمه ماشین را نگه داشتم. پیاده شد.
آهی از سر درد کشید و گفت :
تک درخت گلابی !
منتظر ماندم تا خودش لب بگشاید و ادامه دهد:
ای تک درخت گلابی ! میترسیدم قطعات کرده باشند. تو هستی. در همان جایت هستی! چه خوب ! تو یادگار مادرم هستی! یکبار کنارت بودم و با حسرت بوسیده و تنهات گذاشته و ناچار رفتم.
لحنش به حُزن گرائیده بود. پشت سر هم اما به آرامی حرف میزد. انگار میخواست خودش را تسکین دهد. اشک از سر حسرت بر چهرهاش چکید. درونش به شدت متلاطم شده بود. آرام و قرار نداشت. مثل بچهها شده بود و مقداری کودکانه رفتار میکرد. رفت و تک درخت نسبتاً قطور کنار جاده را بغل کرد. با نرمی و مهربانی به آغوش کشید و بوسید. شاید هم بویید؟! دمی که آرام گرفت ادامه داد:
درست ۳۰ سال قبل داشتیم با مادرم از چنگال ارامنه جنایتکار از خوجالی فرار میکردیم. نزدیکی طلیعه صبح به کنار این درخت رسیدیم. آن زمان این درخت گلابی کم جانی بود. حالا در عرض این سی سال به یک درخت تنومند تبدیل شده است. مثل من پیر شده. مادرم گفت: پسرم کمی کنار این درخت گلابی استراحت میکنیم و بعد میرویم.
شب دهشتناکی را پشت گذاشته بودیم. در مسیر فرار، ارامنه ما را به رگبار گلوله بسته بودند. صدای فریاد و ناله همراهان و بستگانم را میشنیدم. مادرم دستم را محکم گرفته بود. گفت: ائلیار پسرم فرار کن! بعد دستم را کشید. فرار کردیم دیوانهوار میدویدیم. دلم در سینه به شدت میتپید. انگار میخواست از سینه بیرون بزند! ترس آمیخته به خشم. با سرعت جنونآوری میدویدیم مدتی گذشت. از منطقه خطر عبور کرده بودیم. آن دور دورها باز صدای گلوله میآمد. تنها مانده بودیم. بعد از مدتی سرگردانی در کوه و درهها، بالاخره راه را پیدا کردیم ولی ترس از تعقیب ارامنه راحتمان نمیگذاشت. نزدیکیهای سحر بود که به اینجا رسیدیم.
مادرم گفت: دمی کنار این تک درخت گلابی میآسائیم و بعد به راه ادامه میدهیم. مدتی نشستیم. وجود این تک درخت گلابی به ما آرامش میداد. ناخودآگاه در آغوشش کشیدم و بوسیدمش. با اولین شعاعهای خورشید از تک درخت گلابی جدا شدیم و به راه ادامه دادیم. چند بار برگشتم و به درخت نگاه کردم با حسرت از درخت ریشه در وطن و خانه جدا شدیم. ما داشتیم از ریشه جدا میشدیم. اما آن درخت هنوز ریشهاش در خاک بود.
۳۰ سال گذشت حالا آمدهام با یادگار مادرم درددلی کنم. حرف میزد، از مادرش میگفت. از حسرتهای مادرش و از درد دوری از خانه و مأوا و غم از دست دادن عزیزانش، تا خودش را تسکین دهد. آمده بود تا نشانه و یادگار مادرش را ببوسد. صدایش آشکار میلرزید.
بغض امانش نمیداد. با یاد مادر، اشک بیامان در چهرهاش راه افتاد، تازه داشت سبک میشد. دوباره تک درخت گلابی را به آغوش کشید.
تک درخت گلابی ساکت بود.
تاریخ
2024.02.12 / 17:51
|
نویسنده
عیسی یگانه
|