استاد علی بابازاده ایگدیر، از نویسندگان و فعالان دردآشنای آذربایجان جنوبی هست که، در راستای شناساندن چهرهی مرموز تفکر موسوم به پان ایرانیسم و شوونیسم فارسی به قشر جوان و جامعه تورکان ایران زحمات زیادی کشیده است.
بخش فارسی سایت Axar.az به پاس خدمات این استاد گرانمایه، سلسله مقالات اینترنتی ایشان را درج و تقدیم میکند.
قسمت قبلی
حکایت شهریار و رستم علیاف هم از این مقوله است. با انتشار منظومۀ حیدربابا و دیگر اشعار ترکی شهریار، نام وی در جمهوری آذربایجان بر سر زبانها میافتد و به مرور ایام این شاعر جایگاهی والا در میان مردم و شاعران این کشور مییابد. همین امر موجبات مکاتبات و مشاعرات را فراهم میآورد؛ مکاتباتی که بر خلاف سنت رایج در میان برخی شعرای قدیم به نقار و کینه و فرستادن هجونامه ختم نمیگردد، بلکه گدشت زمان این عرض ارادتها را صافیتر و عاطفیتر میگرداند. مضمون این اشعار شوق دیدار، نالیدن از فراق و شِکوه از روزگار است، که چنین فراقی را بهبار آوردهاست. شوق دیدارها و آرزوی دیدارها در نهایت ختم به خیر نمیگردد و جز به ندرت دیداری رخ نمیدهد.
در سال ۱۳۴۹ رستم علیاف ایرانشناس اهل جمهوری آذربایجان به تهران میآید و آرزومند دیدار شهریار میگردد، لیکن حکومت وقت به هیچ شخصیّت سیاسی و فرهنگی آذربایجانی اجازۀ رفتن به تبریز را نمیدهد. شهریار هم علاقۀ چندانی به رفتن به تهران ندارد، لیکن رستم علیاف مصرّ است که «گرک شهریاری گوروم، اولوم!» اصرار علیاف و تلاش دوستان شهریار، او را به رفتن به تهران و دیدار با علیاف مجاب میکند. این دیدار همراه با شوق و اشک و آه در تهران اتفاق میافتد. علیاف ضمن اعلام استقبال بیمثال از «حیدربابا» در جمهوری آذربایجان؛ از برگزاری جشن ۲۵۰ سالگی تولّد ملاپناه واقف در باکو خبر داده و از شهریار برای شرکت در مراسم مذکور دعوت به عمل میآورد، لیکن دعوتنامۀ رسمی با تمهیدات حکومت وقت ایران به دست شهریار نمیرسد و این دیدار اتّفاق نمیافتد.
شعر «دؤگونمه ـ سؤیونمه» سوغات شهریار به رستم در این دیدار است، که آن را در تهران سروده و به خط خود نوشته به علیاف اهدا میکند. در شعر مذکور شهریار از جدایی طولانی از برادران آذربایجانی مینالد؛ از حسرتهای خود میگوید؛ از دیدار با علیاف اظهار مسرّت میکند و سلام خود را با نام بردن از یک یک شاعران آذربایجان، به وساطت علیاف به آنها ابلاغ میکند. علیآقا واحد، قابیل اماموئردیاف، مرتضی محمّداف (بلبل)، صمد وورغون، محمدّ راحیم، سلیمان رستم، حبیب ساهر، مدینه گلگون، بالاش آذراوغلی، عثمان ساریوللی، نبی خزری، علیآقا کورچایلی، علی توده، رسول رضا شاعرانی هستند که شهریار نام آنان را میبرد و سلام خود را به آنها میرساند و آرزو میکند روزی در معیّت سهند گل بر مقدم شاعران آذربایجان نثار کرده، چشمانی را که به دیدار شاعران آذربایجان نائل گشته، ببوسد.
شاعر در پایان این شعر آرزوی روزی را میکند که در آن همگی فاتحۀ چپ و راست را بخوانند، تا حسرت دیدار روی دوستان و برادران خاتمه پذیرد.
آل احمد در کنار اشاره به گلایۀ شخصیّتهای فرهنگی یا ورزشی جمهوری آذربایجان از دولت ایران بر سر ممانعت دولت از سفر آنها به آذربایجان ایران، گریزی هم به نوشتۀ یکی از نشریّات آن روز کشور ترکیّه زده، اضافه میکند:
« این هم دو کلمۀ بسیار تازه از مادر عروس؛ یعنی، از روزنامۀ «ینی گازت» ترکیّه: «گزارش وابستۀ فرهنگی ترکیّه در تهران حاکی است، که دولت ایران برای جلوگیری از بیداری احساسات ملّی ترک در میان ۱۱ میلیون (!) ترکهای ایران رفت و آمد عدهای از دیپلماتهای ترک را که به امور فرهنگی اشتغال دارند، به مناطق ترکنشین محدود کردهاست. » نقل از «آیندگان» دوشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۴۷ از مقالهای به عنوان «کشور دونکیشوتها» (در خدمت و خیانت روشنفکران، ص ۳۱۶)
استفاده از این لحن و این ادبیّات در پاسخگویی به نوشتۀ روزنامۀ «یئنی گازت» مغایر با توقّعات جامعۀ روشنفکری و هویّتخواهان معاصر آذربایجان از آلاحمد میباشد. استفاده از تعابیری چون «دو کلمۀ بسیار تازه از مادر عروس» و گذاشتن علامت «!» بعد از اشارۀ آن روزنامه به وجود یازده میلیون ترک در ایران نشان میدهد آلاحمد با وجود حقخواهی و حقگویی و با وجود داشتن نشانههای مثبت پرشمار در اندیشه و عملش؛ نتوانسته به طور کامل خود را از قید و بندهای ترسیمی ناسیونالیستهای فارسیگرا و ترکیستیز ایرانی روزگار خود رها سازد.
آل احمد با بیانی صریح مشکل اساسی و راه حلّ اساسی مشکل آذربایجان را نیز بیان می دارد:
«اگر حکومت های ما متوجّه باشند، که جذبۀ اصلی آذربایجانی جماعت به آن طرف مرز قضیّۀ زبان است و اگر اجازه بدهند، که در آن ولایت زبان اوّل، زبان مادری باشد و زبان اجباری بعدی؛ زبان فارسی؛ دیگر همۀ این ناراحتی ها برخاسته است. من اگر اغراق نکرده باشم؛ می خواهم بگویم که صرف نظر از دیگر عوامل اقلیمی و جغرافیایی و تأثیر سیاست های بین المللی؛ تمام بحران های آذربایجان ناشی از مسئلۀ زبان است. درست است که آذربایجان بزرگترین ولایت ایران است، که با تکیه بر ثروت خود {کشاورزی و دامداری} میتواند بی نیاز به درآمد نفت به سر ببرد، امّا اگر اجازه بدهیم که در حوزۀ مسائل فرهنگی بی نیاز به یک زبان غیر محلّی و غیر مادری؛ مدرسه و مطبوعات و فرهنگ خود را اداره کند؛ دیگر هیچ وحشتی از جذبۀ احتمالی فراسوی مرزی در میان نیست. گذشته از این تن روشنفکری مملکت از این راه چه فربهیها که بهم خواهدزد.» (در خدمت و خیانت روشنفکران، صص ۳۱۷ ـ ۳۱۶)
درک این نکات، این ظرایف و این راه حلها، نه از عهدۀ سیاستگران عصر پهلوی برمیآمد؛ نه از عهدۀ روشنفکران حکومتی و حتی غیر حکومتی. شاید هم درک میکردند، لکن حریف زیادهخواهی و میل به تسلّط بر قومی که در قرون متمادی در ذیل سایۀ ایشان بهسر برده بودند؛ نمیشدند و مصمّم بودند از همین یک فرصت تاریخی حاصل شده به نحو احسن بهره برده؛ در سایۀ نظم نوین جهانی ایجاد شده و در کنف خطکشیهای قومی و ملّی مصنوع پیش آمده، یک بار برای همیشه شرّ ترک و ترکی را از ایران براندازند.
سیاستهای نهادینه شدۀ زبانی و فرهنگی و تاریخسازی دولتی در عصر پهلوی در سایۀ داشتن سازماندهی مناسب و انسجام لازم، آنچنان در اذهان مردم و روشنفکران جایگیر شد، که با وجود تحوّل سیاسی مهم واقع شده در نیمههای قرن چهارده شمسی، کوچکترین تغییری در اصول و قواعد سیاست فرهنگی زبانی کشور در حوزههای فارسیگرایی و فارسیستایی افراطی، باستانگرایی، جاری بودن تمایلات نژادگرایانه، باورداشت تاریخ مجعول و سفارشی، ترکیستیزی همهجانبه و ادامۀ محو زبان ترکی در ایران حاصل نگشت.
در این دوران صد ساله حکومتهای ایرانی نه فقط به بزرگی و اهمیّت و جایگاه آذربایجان و نقش بیبدیل این ایالت به عنوان مهمترین عقبۀ فکری، سیاسی، اقتصادی و انسانی وقعی ننهادند، بلکه کوشیدند روز به روز با کاستن از وسعت و تأثیرگذاری آن در همۀ حوزهها و کشاندن مردم این سامان به دیگر نقاط کشور، آنها را در زبان و فرهنگ فارسی مسحیل کنند و باقیماندگان در خود آذربایجان را از طرق گرفتاری در عوارض تبعیضات اقتصادی و اجتماعی، درگیر نگه داشتن آنها با اقوام پیرامونی، دست و پا زدن در چنبرۀ تنگناهای اقتصادی و تغییر ذائقۀ زبانی و فرهنگی نگه دارند.
ادامه دارد...